کد مطلب:314916 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:186

عنایت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس
آیت الله حاج شیخ محمد تقی الفقیه العاملی كه از علمای بزرگ جبل آمل و از شخصیت های برجسته آن سامان است. در كتاب حجر و طین چنین نقل می كند:

عنایتی از حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) در سال 1949 میلادی به قصد زیارت مرحوم پدر كه محل اقامتگاهش در منطقه برج ابی حیدر بود. همچنان كه به مسیرم ادامه می دادم متوجه شدم به آقای حاج محمود الشوكی در حال رفتن به سوی منزل خود در مصطبه سر دروازه روبه روی منزل مرحوم پدرم طرف مغربی خانه پدرم بود. سلام كرد. ضمن احوال پرسی دیدم مقدار زیادی دارو برداشته، گفتم:



[ صفحه 466]



اینها چیست؟ گفت: دارو. گفتم: برای چه؟

گفت: مرض «ریو» یك نوع بیماری كه ریه انسان دچار چرك می شود. شیخ محمد تقی می گوید: من در آن وقت مرض ریو تشخیص نمی دادم و ایشان چگونگی آن توصیف نمود، و گفت: كار من با این مرض سازش ندارد؛ زیرا كار من خرید و فروش اجناس كهنه و نو است و طبیب دستور داده از كارم دست بكشم و گفت: شما چنان كه به دستور من عمل نكنی می میری و خودت از حال خودت بی خبری. سینه ام به تنگ آمد، زیرا وجود آقای حاج محمود شوكینی بسیار بر من عزیز و باارزش بود اما به ناچار از همدیگر جدا شدیم و خداحافظی نمودیم و من به عراق رفتم و دیگر او را ندیدم. عادت ایشان این بود همیشه از طریق نامه احوال پرسی می نمود و گاهی حقوق شرعی برای من می فرستاد، و چون مدت مفارقت ما به طول انجامید و من گمان به مرگ می بردم به سبب آن كه هیچ گونه خبری از او نداشتم و نخواستم در این زمینه سئوالی كنم كه عواطف اقوام و اقارب ایشان را برانگیزم تا پس از مراجعت از عراق در 1964 میلادی در حالی كه در منطقه (شیاح) در ساختمان تگجی روبه روی داروخانه آمل جایگاه معروفی است سكونت نمودم.

یك روز همچنان در مقام ساختمان مذكور ایستاده بودم، دیدم ماشینی ایستاده و مردی شبیه به آقای حاج محمود شوكتی از ماشین پیاده شد و خانمی او را همراهی می نمود و رفت به سوی دكان قصابی كه برای همان ساختمان بود. در این هنگام ما به یكدیگر خیره شدیم. در این هنگام به سوی من آمد و گفت: تو را قسم می دهم آیا شما آقای شیخ محمد تقی نیستی؟

من هم گفتم: آیا شما هم حاج محمود شوكتی نیستی؟

آن گاه دست به گردن هم انداخته و صمیمانه همدیگر را دربرگرفتیم. سپس



[ صفحه 467]



ایشان را به محل سكونت خود كه در ساختمان بود دعوت كردم و ایشان هم پذیرفتند. به اتفاق همسرشان حاجیه خانم شمس كه از خانواده سادات بدرالدین بود به منزل من آمدند. پس از آن نشستند من دچار پشیمانی شدم زیرا می دانستم مرض ایشان سنگین و هر لحظه او را تهدید به مرگ می كند و خودم را ملامت می كردم كه چرا او را به زحمت انداختم، و پس از صرف غذا به حال او دقت می كردم و متحیر مانده بودم زیرا دقت كرده بودم و دیدم كه حال او بسیار طبیعی و عادی است و نفس كشیدن او نیز معمولی بود. به او گفتم: در گذشته از بیماری «ریو» ناراحت بودی؟ و اكنون گویا برطرف شده و شما را به خیر و خوبی می بینم آیا دارویی استفاده نمودید تا به دیگران هم بگویم استفاده كنند!؟ چون كسانی كه به این بیماری مبتلا می باشند كه هنوز دارویی پیدا نكرده اند.

گفت: این دارو بسیار گران است. گفتم: كسانی هستند كه هر چند این دارو گران باشد آن را بخرند.

و در نزدیكی ما در منطقه حایص شخصی به نام حاج اسعد ناصر كه سخت دچار همین ناراحتی است و فرزندانش در كشورهای لیبریا سرگرم جستجوی دارو است و پول های فراوانی در این زمینه صرف نموده اند و هیچ نتیجه ای نگرفتند.

سپس خود چنین جریان را نقل كرد:

هنگامی كه من به شدت به این بیماری مبتلا بودم نزد پزشك متخصص به نام آقای دكتر بهجت میرزا، آزمایش انجام دادم و ایشان گفت: شما هیچ بیماری نداری! چه كار كردی؟

من در جواب گفتم: دارو مصرف كردم.

گفت: لطفا بگو چه دارویی مصرف كردی تا دیگران هم با مصرف این دارو بهبودی پیدا كنند و در این زمینه خیلی گفتگو نمود، تا من را وادار به گفتن كرد.



[ صفحه 468]



و من جریان را نقل كردم. وقتی شنید گفت: خدا بر هر چیز قادر است.

آقای حاج محمود شوكی می گوید: روز عاشورا در نبطیه بودیم و خطیب توانا، علامه حاج شیخ محمد صادق، درباره حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) چون روز هشتم ماه محرم بود و ایشان از اهمیت و عظمت قمر بنی هاشم (علیه السلام) در نزد اهل بیت عصمت و طهارت می گفت، تا آن كه اشك از چشمان سرازیر شد، آن گاه خطیب نام برده گفت:

امروز روز ابوالفضل است و حضرت عباس باب الحوائج می باشد، هر كس حاجتی دارد بخواهد. من حالم به شدت منقلب شد و گریه كردم و گفتم: یا ابوالفضل امروز به نام شما نامیده شده و این بیماری بر من گران است و هم چنین به افراد خانواده از خدا بخواه یا من را بمیران و یا شفا بده و عافیت مرحمت فرماید. و زیاد التماس نمودم و خدا را قسم دادم به بركت قمر بنی هاشم (علیه السلام).

مجلس پایان یافت و من به سوی منزل با حال ناتوانی به راه افتادم. صبح سرفه شدید مرا فرا گرفت و از سینه ام بلغم سختی فرو ریخت كه گویا روده هایم از هم پاشید و آن چنان بلغم به صورت دایره مانند سعی كردم ببینم كه در میان بلغم ها چیست كه متوجه سه بسته سفت و سخت شدم كه از هم پاشیده نمی شد و همچنان در حال ترس و اضطراب به سر می بردم كه مبادا چنین حالتی دوباره به من دست بدهد. تا این كه فردا هم مثل روز قبل همین حالت به من دست داد و سرفه شدید كردم و باز بلغم از سینه ام خارج شد. اما این دفعه كمتر از روز گذشته بود. بعد از آن دیگر احساس راحتی می كردم.

سپس نزد پزشكم رفتم و چون محمد پسرم داماد پزشك معالجم [آقای بهجت



[ صفحه 469]



میرزا] بود، پس از معاینه من گفت: بیماری ریو شما برطرف شده است.

گفتند: آیا دارویی مصرف نموده اید؟

داستان را برای ایشان نقل كردم و گفتم كه از اعجاز حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس (علیه السلام) شفا یافتم.